panisapanisa، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

بهترین بهانه ی نفس کشیدن مامان و بابا

عروسیه دختر عموی بابا

دختر گلم 2 روز بعد از اینکه از اراک برگشتیم تهران رفتیم عروسیه دختر عموی بابا.... یه شب قبل از عروسی حنابندون داشتن...از شام رفتیم...شما هم خیلی ذوق میکردی و دست و پا میزدی...اون شب من و بابا یه کمی رقصیدیم اما چون شما تو اتاق خواب بودی میترسیدیم بیدار شی و بترسی...برای همین اومدیم تا آخر مجلس پیش شما موندیم... فرداش عروسیشون بود...شما همون لباس عروسی رو پوشیدی که برای عروسیه عمه پوشیده بودی....من که خیلی عاشق این لباستم...خیلی باهاش ناز میشی به خدا...درست عین فرشته ها میشی دختر خوشگل و خوش خنده ام....                                       &nbs...
26 تير 1392

اولین روز مادر مامانه پانیسا

دخمل خوشگلم امسال اولین سالیه که مامان تو روز مادر واقعا مامان شده... امسال بابایی بهترین کادو رو بهم داد...یه گردنبند که 2تا پروانه داره...یه پروانه درشت که یه پروانه کوچیک بهش وصله مثل من و شما....مادر و فرزند مثل ما... الهی مامان فدات بشه...ازت ممنونم که منو مامان کردی...یه مامان عاشق...با وجود همه سختیا و شب بیداریا و استرس ها و مشکلات ریز و درشت و...مادر شدن شیرینه...به قول یکی از دوستام وقتی که مادر میشی اجازه میدی یه تیکه از قلبت برای همیشه بیرون بتپه... سخته خیلیم سخته...کلی موضوع برای نگرانی و استرس داره که روز به روز هم بیشتر و بزرگتر میشه اما خوب همینه دیگه...هر شیرینیه یه سختیم داره...اما این موهبت نصیب هر کسی نمیشه و من...
25 تير 1392

اولین سرما خوردگیه پانیسا کوچولو

سلام دختر نانازم...الهی مامان دورت بگرده که مریض شدی...سرما خوردی گلم فکر کنم رفتیم عباس آباد اونجا گرفتی...آخه عزیز هم مریض بود...خودش خیلی ناراحته و میگه که کاش نیومده بودین اما خوب کسی فکر نمیکرد شمام مریض شی...اول بردیمت دکتر خودت که فوق تخصص گوارش اطفال رو داره...اون برات آنتی بیوتیک تجویز کرد...تا 5 روز به زور خوردیش...آخه خیلی بد دارو میخوری...با هزار ترفند بهت میدادیم...با کمک یکی از دوستای بابایی(عمو سینا) که از شهسوار (شهر دانشجویی مامان) اومده... خیلی خنده دار بهت میده...یکی دیگه از دوستای بابا هم با خانمش(عمو ابوالفضل) از قم اومده...دوستای دوران سربازیه بابا تو مرزن آبادن....اون موقع من و بابایی هنوز عقد کرده هم بودیم... خ...
25 تير 1392

اولین باری که پرنسس پانیسا پارک رفت

گل نازم امروز شما رو برای اولین باربردیم پارک...رفتیم پارک جنگلیه زارع ساری...وسیله بازیه خاصی نداره...اما یه تاپ داشت که خودم نشستم و شما رو بغل گرفتم و با هم تاپ بازی کردیم...خیلی خوشت اومده بود و ذوق میکردی... اینم عکس های اون روزه:   ...
25 تير 1392

تولد مامان با حضور گرم دخملم و بابا

سلااااااممممممممم عزیز دلم...امروز تولد مامانته.... امروز تولد مامان رو خونه مامانی جشن گرفتیم...خودمون بودیم...موقع فوت کردن شمع کیک هم فقط من و شما و بابا و مامانی با یاسمن(دختر دختر خاله بابا) بودیم...بقیه نبودن...شما هم میخواستی بری تو کیک و فضولی کنی...کادوی مامان رو هم همش میخوردی...فکر کنم کاغذ کادوش خیلی خوشمزه بود برات... اینم عکس شما تو تولد مامان:  راستی مامان امروز 27 سالش تموم شد...اما چون مامانی کیک و شمع رو برامون خریده بوده دقیقا نمیدونسته چه شمعی باید بگیره...خودتو ببین فکر کنم خیلی دلت میخواد شیرجه بری تو کیک...آره؟ حالا برات بگم از تصمیم ناگهانی که اون روز گرفتیم... خیلی وقت بود که میخواستم گوشتو سوراخ کنم.....
25 تير 1392

بیرون روی کوچولوم!

سلام عسل مامان...عزیزجون و بابا جون برای یه هفته اومدن ساری پیش ما...شما هم حسابی یه دل سیر با عزیز بازی کردی...همش با هم بازی میکردین و شما با صدای بلند قهقهه میزدی و ما رو هم با صدای خنده ات میخندوندی... و اما داستان این مریضیه شما...شما تقریبا یه ماه و یه هفته بیرون روی داشتی...وقتی برای اولین بار بردیمت دکتر خودت گفت که باید دارو بخوری و تا 5 روز هم اول شیر مامان رو که قند بیشتری داره نباید بخوری...همین کارو کردیم اما خوب نشدی...دوباره بردیمت که گفت تا یه هفته اصلا نباید شیر مامان رو بخوری و به جاش یه شیر خشک مخصوص بدون قند بخوری... از همون اول هم دادن شیر خشک به شما برام خیلی سخت بود...اما این بار مجبور بودم که بهت بدم تا خوب ...
25 تير 1392

عقد عمه

سلام خوشگلم....امروز روز عقد عمه ست... شما رو آماده کردم و با بابا داماد رو بردیم آرایشگاه و بعد به مامانی اینا ملحق شدیم تا با هم بریم محضر...اما شما درست لحظه های آخر یه کار خرابی کردی که نگووووو....بر عکس همیشه تا رو نافت کار خرابی کرده بودی بطوریکه حتی جوراب شلواریت هم کثیف شده بود با کمک مامانی هول هولکی عوضت کردیم و شستیمت و جوراب شلواریتم شستیم و بابا با سشوار و اتو به جونش افتاد تا خشکش کنه... و خودمونو به محضر رسوندیم... شما تو تموم مدتی که تو محضر بودیم خواب بودی تو بغل بابایی و اصلا هم بیدار نشدی...مامان هم تند تند از عروس و داماد عکس و فیلم میگرفت...اینم عکسشه:     بعد از محضر همه رفتیم رستور...
23 تير 1392

ایام نوروز

عسل مامان: این ایام نوروز با بودن در کنار عمه و بیرون رفتن با هم میگذره...ما با خانواده همسر آینده عمه یه شب رفتیم در بند که البته من نمیخواستم برم چون فکر میکردم ممکنه اذیت بشیم...همش هم برای تصمیم گیری مونده بودیم که چکار کنیم...از طرفی دوست داشتیم تو جمع باشیم از طرفی هم میترسیدیم شما اذیت بشی و به دنبال اون ما هم اذیت شیم و بقیه رو هم اذیت کنیم....بابایی هم تصمیم رو به عهده خودم گذاشته بود... بالاخره چون شما تو ماشین خوابیدی ما هم تصمیم گرفتیم که بریم....اونجا که رسیدیم خیلی سرد بود واسه همین شما رو لای پتو تو کریر گذاشتیم و کمربندت رو هم بستیم و رفتیم بالا...همون اوایل کوه تو یه رستوران خوجل نشستیم...خدا رو شکر اونجا با اینکه سر ب...
23 تير 1392

فرودگاه و اومدن عمه

سلااااااااام عزیز دلم....امشب قراره عمه برسه ایران و شما برای اولین بار ببینیش... برای اینکه هم شما هم عمه برای بار اوله که دارین همو میبینین واسه همین به فکر بابایی رسید که یه تابلو درست کنیم و اسم عمه رو روش بنویسیم تا بتونین همو پیدا کنین... رو تابلو دست تازمون اسم عمه رو نوشتیم و زیرش نوشتیم عمه جونم...آدمای دیگه که تو فرودگاه منتظر اقوامشون بودن با دیدن شما توبغل من با اون تابلوت خندشون میگرفت و از این ابتکار خوششون میومد... این هم عکس شما با تابلوت:   خلاصه عمه جون با همسر آیندشون رسیدن ایران و شما رو دیدن و بغلتون کردن عزیزم... اما اون شب شما یه کمی خسته شده بودی و گریه میکردی.قبل ازرسیدن عمه برای شیر دادن و عوض ...
23 تير 1392

اینم یه جند تا عکس دیگه

ناناز مامان از حموم اومده...   پانیسای خوش تیپ در حال رفتن به اولین عروسی عمرش...     پانیسای همیشه تسلیم... پانیسا با دایی ایمان جونش...     پانیسا با کاپشن سر همیش... ...
23 تير 1392